برای ستایش تو همین سنگریزه ها کافی است تا از تو بتی بسازم
برای ستایش تو همین سنگریزه ها کافی است تا از تو بتی بسازم

برای ستایش تو همین سنگریزه ها کافی است تا از تو بتی بسازم

یاد مهتاب بخیر

رنگین ترین ماه سال داشت تموم میشد و من  عادت کرده بودم دم دمای غروب برم دنبالش تا با هم بریم غلاک .اونم هر روز به یه بهونه ای می موند تا چند ساعتی رو با هم باشیم .ما بیشتر اوقات با هم بودن رو اونجا سپری می کردیم .روی پل فلزی .وا می ستادیم و رودخونه رو تماشا می کردیم همون پلی که عمو مسعود یه بار با اسب از روش افتاده بود.... در اون یکی دو ساعت ،اصلا متوجه گذر زمان نبودیم . چقدر هوا زود تاریک می شد. باتاریک شدن هوا صدای سگای آقا فرامرز هم در می اومد و اون موقع بود که اون و کنار خودم حس می کردم .دستش و تو دستم می گرفتم . گرمای نگاهش نجوائی تو قلبم ایجاد میکرد . ... مهتاب هم سرش و از بالای کلبه ی آقا فرامرز بالا می اورد و عشوه کنان به ما خیره میشد .نمی دونم چند دقیقه یا چند ثانیه یا ساعت به این منوال می گذشت ولی این لحظات با رفت و اومد قاطرای آقا فرامرز شکسته می شد .

فریدون مشیری

چند وقتی بود از زنده یاد فریدون مشیری چیزی نخونده بودم تا که امروز به این شعرش برخوردم .حالم و عوض کرد می ذارمش تو وب بخونید نظر بدید.



شب ها که دریا، می کوفت سر را


بر سنگ ساحل، چون سوگواران؛



شب ها که می خواند، آن مرغ دلتنگ،

تنهاتر از ماه، بر شاخساران؛

 

شب ها که می ریخت، خون شقایق،

از خنجر ماه، بر سبزه زاران؛



شب ها که می سوخت، چون اخگر سرخ

در پای آتش، دل های یاران؛

 

شب ها که بودیم، در غربت دشت

بوی سحر را، چشم انتظاران؛

 

شب ها که غمناک، با آتش دل،

ره می سپردیم، در زیر باران؛

غمگین تر از ما، هرگز نمی دید

چشم ستاره، در روزگاران !

 

ای صبح روشن ! چشم و دل من

روی خوشت را آئینه داران !

بازآ که پر کرد، چون خنده تو

آفاق شب را، بانگ سواران