برای ستایش تو همین سنگریزه ها کافی است تا از تو بتی بسازم
برای ستایش تو همین سنگریزه ها کافی است تا از تو بتی بسازم

برای ستایش تو همین سنگریزه ها کافی است تا از تو بتی بسازم

یاد مهتاب بخیر

رنگین ترین ماه سال داشت تموم میشد و من  عادت کرده بودم دم دمای غروب برم دنبالش تا با هم بریم غلاک .اونم هر روز به یه بهونه ای می موند تا چند ساعتی رو با هم باشیم .ما بیشتر اوقات با هم بودن رو اونجا سپری می کردیم .روی پل فلزی .وا می ستادیم و رودخونه رو تماشا می کردیم همون پلی که عمو مسعود یه بار با اسب از روش افتاده بود.... در اون یکی دو ساعت ،اصلا متوجه گذر زمان نبودیم . چقدر هوا زود تاریک می شد. باتاریک شدن هوا صدای سگای آقا فرامرز هم در می اومد و اون موقع بود که اون و کنار خودم حس می کردم .دستش و تو دستم می گرفتم . گرمای نگاهش نجوائی تو قلبم ایجاد میکرد . ... مهتاب هم سرش و از بالای کلبه ی آقا فرامرز بالا می اورد و عشوه کنان به ما خیره میشد .نمی دونم چند دقیقه یا چند ثانیه یا ساعت به این منوال می گذشت ولی این لحظات با رفت و اومد قاطرای آقا فرامرز شکسته می شد .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد