برای ستایش تو همین سنگریزه ها کافی است تا از تو بتی بسازم
برای ستایش تو همین سنگریزه ها کافی است تا از تو بتی بسازم

برای ستایش تو همین سنگریزه ها کافی است تا از تو بتی بسازم

سرو خرامان

گفتم ای سرو خرامان

راوی افسانه ها اندر جهان

میدود در سایه ات

مرغ دل پرپرکنان


آه ای جان و جهان

آفتاب لب هر جوی روان

خط و خالت مایل است  

بر منه همچون کمان 


نوربخش

من چه گویم که در این پرده چه ها می بینم

یک وجود است و هزاران من و ما میبینم

مغان

سالهاست چون پر کاه در میان فصول سرگردانم

زورق

 

خوشه افکارم 

داس ماهش پیچید 

تا که از برکه چشمش راز ها جامه درید  

زورق بشکسته دل 

در بستر آن جاری سرخ می لغزید

سر انگشانم  

به تمنای وصال می لرزید  

.....

ای بسا کاسه دل 

در طلبش می جوشید 

 

حرف تو حرف

این چه استغناست

که تا جام جم است

می بری دست بر آن جام الست

وین چه قادر حکمت است

که تا پیمانه هست

بوسه ها بر قدح و باده زنی دست به دست

این همه زخم نهان هست

ازچه روی آن بت مست

عهد نابسته گسست

مجال آه نیست

سرخوش و باده پرست

معشوق به کام است؟