گفتم ای سرو خرامان
راوی افسانه ها اندر جهان
میدود در سایه ات
مرغ دل پرپرکنان
آه ای جان و جهان
آفتاب لب هر جوی روان
خط و خالت مایل است
بر منه همچون کمان
خوشه افکارم
داس ماهش پیچید
تا که از برکه چشمش راز ها جامه درید
زورق بشکسته دل
در بستر آن جاری سرخ می لغزید
سر انگشانم
به تمنای وصال می لرزید
.....
ای بسا کاسه دل
در طلبش می جوشید
این چه استغناست
که تا جام جم است
می بری دست بر آن جام الست
وین چه قادر حکمت است
که تا پیمانه هست
بوسه ها بر قدح و باده زنی دست به دست
این همه زخم نهان هست
ازچه روی آن بت مست
عهد نابسته گسست
مجال آه نیست
سرخوش و باده پرست
معشوق به کام است؟