برای ستایش تو همین سنگریزه ها کافی است تا از تو بتی بسازم
برای ستایش تو همین سنگریزه ها کافی است تا از تو بتی بسازم

برای ستایش تو همین سنگریزه ها کافی است تا از تو بتی بسازم

فریدون مشیری

چند وقتی بود از زنده یاد فریدون مشیری چیزی نخونده بودم تا که امروز به این شعرش برخوردم .حالم و عوض کرد می ذارمش تو وب بخونید نظر بدید.



شب ها که دریا، می کوفت سر را


بر سنگ ساحل، چون سوگواران؛



شب ها که می خواند، آن مرغ دلتنگ،

تنهاتر از ماه، بر شاخساران؛

 

شب ها که می ریخت، خون شقایق،

از خنجر ماه، بر سبزه زاران؛



شب ها که می سوخت، چون اخگر سرخ

در پای آتش، دل های یاران؛

 

شب ها که بودیم، در غربت دشت

بوی سحر را، چشم انتظاران؛

 

شب ها که غمناک، با آتش دل،

ره می سپردیم، در زیر باران؛

غمگین تر از ما، هرگز نمی دید

چشم ستاره، در روزگاران !

 

ای صبح روشن ! چشم و دل من

روی خوشت را آئینه داران !

بازآ که پر کرد، چون خنده تو

آفاق شب را، بانگ سواران

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد