برای ستایش تو همین سنگریزه ها کافی است تا از تو بتی بسازم
برای ستایش تو همین سنگریزه ها کافی است تا از تو بتی بسازم

برای ستایش تو همین سنگریزه ها کافی است تا از تو بتی بسازم

نوربخش

من چه گویم که در این پرده چه ها می بینم

یک وجود است و هزاران من و ما میبینم

مهرداد

 اورژانس یکی از بیمارستان های تهران ساعت 4 صبح . 

بیماری را از یکی از شهرستانهای دور از استان آذربائیجان غربی با آمبولانس منتقل کرده بودند . داستان از آنجا شروع شد که منشی بخش اورژانس خواب آلود و درحالی که چشماشو می مالید از همراه بیمار پرسید آقا مشکل بیمارتون چیه؟ همراه با لهجه شیرین آذری گفت آقای دکتر مریضم باید پیوند .... بشه به من گفتند برو .... برو اونجا پیوند بزن. حالا اومدم پیوند بزنم آمبولانس رو هم نگه داشتم چون گفته اگه بخوای بیمارت و برگردونم پول آمبولانس برای برگشت نصف میشه .همراه راجع به اون عضو مهم همچین حرف می زد که انگار می خواد دو تا پلاستیک با چسب دوقلو به هم بچسبونه. منشی با یه نگاه عاقل اندر سفیه به همراه ، داشت فکر می کرد که چی به همراه بگه یهو دست همراه و گرفت و به اتاق معاینه پزشک مقیم اورژانس برد و در یخچال رو باز کرد و گفت : ببین هیچی تو یخچال نداریم ماهی 20 تا از اون اعضا بهمون سهمیه می دن ،این ماه سرمون شلوغ بود و الان درسته پنجم ماهه ولی این ماه خیلی زود تموم کردیم . همراه بیچاره که باورش شده بود گفت : خوب آقای دکتر من چیکار کنم این همه راه اومدم .... منشی هم که حالات و احوال همراه و میدید اصلا کوتاه نمی اومد و مدام سربه سر همراه ساده لوح می ذاشت... یه دفعه برگشت وبه همراه گفت : اصلا برو با این آمبولانس بزن به یه نفر تو خیابون و بکش ولی مواظب باش به عضو مورد نظر صدمه نزنی . همراه با شنیدن این حرف یکه خورد بازم متوجه نشد سرکاره و گفت آقا دکتر این که نامردیه درست نیست .... بالاخره بعد از کلی کش و قوس که این کار خوبی نیست ، همراه یه شماره روی کاغذ نوشت و داد به منشی و گفت این شماره ی منه هر موقع عضو مورد نظر رو داشتی سریع به من زنگ بزن، من خودمو میرسونم و بدون اینکه مریض رو ویزیت کنه سوار آمبولانس شد با بیمار برگشت .حالا نظر شما راجع به این داستان واقعی چیه منشی خیلی ساده بوده یا همراه؟