برای ستایش تو همین سنگریزه ها کافی است تا از تو بتی بسازم
برای ستایش تو همین سنگریزه ها کافی است تا از تو بتی بسازم

برای ستایش تو همین سنگریزه ها کافی است تا از تو بتی بسازم

درد دل با کی

الان تو یه وبلاگ بودم داشتم ده شخصیت برتر هزاره پیش و می خوندم ، نمیدونم اوه بگم نمیدونم آخ بگم واقعا نمیدونم ....فقط چند بار کوبیدم تو پیشونیم چون علاوه بر اینکه مولوی ترک شد و خیام افغانی و زکریا رازی دانشمند عرب ؛ ابن سینا رفت به عربستان و فردوسی رفت به روسیه. واقعا گریه کنیم با این ...

مهرداد

 اورژانس یکی از بیمارستان های تهران ساعت 4 صبح . 

بیماری را از یکی از شهرستانهای دور از استان آذربائیجان غربی با آمبولانس منتقل کرده بودند . داستان از آنجا شروع شد که منشی بخش اورژانس خواب آلود و درحالی که چشماشو می مالید از همراه بیمار پرسید آقا مشکل بیمارتون چیه؟ همراه با لهجه شیرین آذری گفت آقای دکتر مریضم باید پیوند .... بشه به من گفتند برو .... برو اونجا پیوند بزن. حالا اومدم پیوند بزنم آمبولانس رو هم نگه داشتم چون گفته اگه بخوای بیمارت و برگردونم پول آمبولانس برای برگشت نصف میشه .همراه راجع به اون عضو مهم همچین حرف می زد که انگار می خواد دو تا پلاستیک با چسب دوقلو به هم بچسبونه. منشی با یه نگاه عاقل اندر سفیه به همراه ، داشت فکر می کرد که چی به همراه بگه یهو دست همراه و گرفت و به اتاق معاینه پزشک مقیم اورژانس برد و در یخچال رو باز کرد و گفت : ببین هیچی تو یخچال نداریم ماهی 20 تا از اون اعضا بهمون سهمیه می دن ،این ماه سرمون شلوغ بود و الان درسته پنجم ماهه ولی این ماه خیلی زود تموم کردیم . همراه بیچاره که باورش شده بود گفت : خوب آقای دکتر من چیکار کنم این همه راه اومدم .... منشی هم که حالات و احوال همراه و میدید اصلا کوتاه نمی اومد و مدام سربه سر همراه ساده لوح می ذاشت... یه دفعه برگشت وبه همراه گفت : اصلا برو با این آمبولانس بزن به یه نفر تو خیابون و بکش ولی مواظب باش به عضو مورد نظر صدمه نزنی . همراه با شنیدن این حرف یکه خورد بازم متوجه نشد سرکاره و گفت آقا دکتر این که نامردیه درست نیست .... بالاخره بعد از کلی کش و قوس که این کار خوبی نیست ، همراه یه شماره روی کاغذ نوشت و داد به منشی و گفت این شماره ی منه هر موقع عضو مورد نظر رو داشتی سریع به من زنگ بزن، من خودمو میرسونم و بدون اینکه مریض رو ویزیت کنه سوار آمبولانس شد با بیمار برگشت .حالا نظر شما راجع به این داستان واقعی چیه منشی خیلی ساده بوده یا همراه؟

یاد گرفتی

فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.

هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.

وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.

هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست. و اما خبر بد

این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.

هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه...

..................... حالا من کى مى تونم برم خونه‌مون ؟

ماجراهای پنبه

همش غر می زنی پنبه

می خوای بهت بگیم عمه


از صبح می آی به مانیتور

به سان یک کاریکاتور

زول می زنی

به دنیا هی لت می زنی


ورد زبونت دم به دم

امروز سگم امروز سگم


هیچ می دونی چند سالته

سر جهازت غرغراته

تو عکسات 70 سالته

گرچه اگه 30 سالته


این و بدون پنبه جونم

به قول اون دوست جونم 


ترنجبین زردی بره 

توخوبی با

هرچی غره


.....جونم چی میکشی

از این پلوی آبکشی



پنبه

چند ماهیه که وارد یه کار جدید شدم .با یه محیط کاری که اکثر همکارام خانم هستند.میشه گفت همه با هم خوب هستیم از این بین فقط یکی نخودچی... تازه اونم خوبه چون واقعا تو نوع خودش بینظیره بیچاره شوهرش چی میکشه از دستش ....خیلی انرژی منفیه .اما با تمام این حرفا انصافا خانم خوبیه . تا به حال نشده یه روز بپرسم حالت خوبه بگه : آره خوبم .هر روز بعد از سلام اولین چیزی که میشنویم : امروز خیلی سگم هاپ هاپ هاپ ... من که خیلی از دستش می خندم اگه یه روز نیاد دلم براش تنگ میشه راستی اسمش پنبه است یعنی ما به این اسم صداش می کنیم این و گفتم چون شاید از این به بعد راجع به ماجراهاش بنویسم ...