برای ستایش تو همین سنگریزه ها کافی است تا از تو بتی بسازم
برای ستایش تو همین سنگریزه ها کافی است تا از تو بتی بسازم

برای ستایش تو همین سنگریزه ها کافی است تا از تو بتی بسازم

درحضور افتاب

قندیلها اویزان شدند

از برف روزهای پیشین


مسیحا

بمان با ما در این رویای شیرین


شمس

می آئی و چون چاقوئی روزم را به دو نیم می کنی

یاد مهتاب بخیر

رنگین ترین ماه سال داشت تموم میشد و من  عادت کرده بودم دم دمای غروب برم دنبالش تا با هم بریم غلاک .اونم هر روز به یه بهونه ای می موند تا چند ساعتی رو با هم باشیم .ما بیشتر اوقات با هم بودن رو اونجا سپری می کردیم .روی پل فلزی .وا می ستادیم و رودخونه رو تماشا می کردیم همون پلی که عمو مسعود یه بار با اسب از روش افتاده بود.... در اون یکی دو ساعت ،اصلا متوجه گذر زمان نبودیم . چقدر هوا زود تاریک می شد. باتاریک شدن هوا صدای سگای آقا فرامرز هم در می اومد و اون موقع بود که اون و کنار خودم حس می کردم .دستش و تو دستم می گرفتم . گرمای نگاهش نجوائی تو قلبم ایجاد میکرد . ... مهتاب هم سرش و از بالای کلبه ی آقا فرامرز بالا می اورد و عشوه کنان به ما خیره میشد .نمی دونم چند دقیقه یا چند ثانیه یا ساعت به این منوال می گذشت ولی این لحظات با رفت و اومد قاطرای آقا فرامرز شکسته می شد .

تبریک

چون ابر به نوروز رخ لاله بشست 

                     

                    برخیز و به جام باده عزم درست  

 

کاین سبزه که امروز تماشاگه توست 

 

                    فردا همه از خاک تو برخواهد رست 

 

 

نوروز باستانی بر تمام هم میهنان عزیزم مبارک.

چه کشکی، چه پشمی؟

چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید. 
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت، 
خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد. 
دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. 
در حال مستاصل شد... 
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت: 
ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم. 
قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت.. 
گفت: 
ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. 
نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم.... 
قدری پایین تر آمد. 
وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت: 
ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟ 
آنهار ا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم. 
وقتی کمی پایین تر آمد گفت: 
بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد. 
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت: 
مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟ 
ما از هول خودمان یک غلطی کردیم 
غلط زیادی که جریمه ندارد.
کتاب کوچه 
احمد شاملو